داستان دوست واقعی

ساخت وبلاگ

من اصلا یادم رفته بود که فردا جمعه ما مسابقه فوتبال داریم.

رو به احمد کردم و گفتم: «چرا نیام؟ مگه قرار نذاشتیم؟ چند روزه که وعده کردیم و منتظر روز جمعه هستیم.»

احمد گفت: «خب گفتم تو را ببینم. نکنه یادت بره فردا نیای.»

همان طور که گرم صحبت بودیم به طرف خانه به راه افتادیم. به خیابان که رسیدیم تا چشمم به نانوایی افتاد یاد نان افتادم. رو به احمد کردم و گفتم: «راستی من باید نون بخرم واسه خونه. پولی نداری به من بدی نون بگیرم؟ آخه یادم رفته پول با خودم بیارم. نزدیک خونه ما  نونوایی نیست و من مجبورم همیشه از اینجا نون بخرم و ببرم.»

احمد دست تو جیبش کرد و گفت: «بیا من این هزار تومنی دارم برو نون بخر.»

پول را از احمد گرفتم و تشکر کردم. گفتم: «تو همین جا باش تا من نون بگیرم.»

از نانوایی که بیرون آمدم با هم به راه افتادیم. به ایستگاه اتوبوس خط واحد که رسیدیم نگاهم به صف اتوبوس افتاد. صف اتوبوس خیلی شلوغ نبود. نگاهی به احمد کردم. یادم آمد که باید از همدیگر خداحافظی کنیم چون احمد راهش دورتر بود و می بایست با اتوبوس می رفت. اما انگار احمد در فکر سوار شدن به اتوبوس خط واحد نبود.

 رو به احمد کردم و گفتم: «مگه نمی خوای با اتوبوس بری؟»

احمد نگاهی به من کرد و گفت: «اتوبوس؟ نه، امروز پیاده میرم.»

 گفتم: «چرا؟ تو که هر روز با اتوبوس خط واحد میرفتی؟»

 احمد کمی مکث کرد و بعد من من کنان گفت: «چیز... آخه میدونی امروز گفتم پیاده برم بهتره. پاهام نرم میشه.»

یک دفعه چیزی به خاطرم آمد. احمد پولش را به من داده بود که نان بخرم و حالا پولی نداشت تا بلیت اتوبوس بخرد.

رو به احمد کردم و گفتم: «پس تو اون پولی که به من دادی...»

 احمد حرفم را قطع کرد و گفت: «فکرش رو نکن، پیاده روی هم خودش یه نوع ورزشه.»

 در برابر احمد احساس شرمساری می کردم چون باعث شده بودم تا او امروز پیاده به من به منزل شان برود. اما احساس می کردم احمد را خیلی دوست, دارم. حالا من دوست واقعی, خودم را شناخته بودم.           

خبرنگار دات کام...
ما را در سایت خبرنگار دات کام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1khabarnagar1351f بازدید : 119 تاريخ : جمعه 2 ارديبهشت 1401 ساعت: 17:08